زیر سایه آفتاب |
... دم مسیح تو کبوتر گلی را جان داد. دم مسیح من، جان آدم گلی را گرفت1، چه شباهتی! ... او پنهانی ترین لایه ها را هم زلال می خواهد. او کوچکی روحم را جریمه می کند، حتی اگر هزار رکعت نماز همراه آورده باشم. وقتی عیسای انجیل متی نصیحتم می کند، کودک می شوم. همه چیز ساده و کودکانه می شود. مهربانانه باید همه را دوست بدارم. با یک اعتراف از گناهانم پاک می شوم. می توانم از شادی برقصم. روبروی کتاب خطبه های او، ناگهان بزرگ می شوم. او ناگهان تمام شادی های حقیر کودکانه را می گیرد. همه سختی های شگرف، رنج های ژرف و اندوه های سترگ را در کوله ام می ریزد. من باید از غم خلخالی که در دوردست ها از پای زنی کشیده اند، بمیرم. چون مرا بزرگ می خواهد. به جای شادی های کودکانه باید لذت بهجت های عمیق را بچشم. باید دیوانه امر عظیمی باشم. باید جانم را بدهم تا دنیا اسیرم نکند. باید... نمی دانم او؟ او همان امانتی نیست که کوه ها نکشیدند؟ ...
1- اشاره به ماجرای «خطبه همام» [ یکشنبه 94/4/28 ] [ 1:35 عصر ] [ ماهتاب ]
[ نظر ]
|
|
[ ????? : ????? ????? ] [ Weblog Themes By : iran skin ] |